محل تبلیغات شما



(عزاداری)

قرن ‌ها بگذشته از مرگ عزیز مصطفی(ص)
غافل از اویی و دایم گریه‌ ها سر می‌دهی 
لحظه‌ای بنگر به خود با چشم اسلام مبین
تا ببینی گریه از جهل سبک_سر می‌دهی

گریه ، امروزه برای خویشتن باید کنی
که عزاداری تو امروزه گشته کسب و کار
دور ، از آداب اسلامی و با ریب و ریا.
ندبه‌ها سر میدهی و میزنی هی‌هی هوار

فاطمه گویی و از کردار او بی بهره ‌ای
فاطمه یعنی بریده از بدی‌ و شور و شر
لحظه‌ای اندیشه کن ای شیعهٔ مردم فریب!
با نگاه دل نما بر فاطمه (س) اکنون نظر

فاطمه دخت شریف حضرت پیغمبر است
با کدامین کرده هی از فاطمه دم میزنی؟!
حرف حق گو فارغ از درماندگی در نزد ظلم
گر چنین گردی! دم از اسلام، محکم میزنی

نیست این اسلام، آن اسلام و شرع
از چنین اسلام و این مذهب، حذر باید کنیم
مهربانی و عطوفت، عدل و میزان در عمل ـ
گر نباشد مَشی‌مان بهتر که خود مرتد کنیم

سید محمدرضا شمس (ساقی)
https://t.me/sagharkhial


(شراب عاشقی)

ز دوریت نمرده‌، دم ز مهر اگر که میزنم
نگر که از فراق تو ـ در احتضار و مردنم

اگر نمرده ام مدان بوَد ز سخت جانی‌ ام
ببین مرا جنازه‌ یی، که بی مزار و مدفنم

بدون تو جهان من ، کویر بی نشان بوَد
که از نسیم روی تو بَدل شود به گلشنم

بهار آرزوی من.! خزان عمر من ببین ـ
که داغ دوریت کنون شرر زده به خرمنم

از آتش فراق تو که سوخت زندگانی ام
گهی به حال مردنم گهی به حال شیونم

چو شمع مرده تا سحر گریستم برای تو
سرشک خون ز دیده‌ام چکیده روی دامنم

ستارهٔ امید من، در آسمان چشم توست
کرم نما ، فروغ دیده‌ ام بیا به دیدنم

کبوتر نگاه من ، به بام انتظار تو.
نشست و تو نیامدی! بیا ببین پریدنم

نظر نما به قامتم که چون الف_ستاده‌ای
ـ به زیر بار هجر تو چو دال، در خمیدنم

به جستجوی روی تو شدم چو قیس خسته دل
که گم نموده لیلی اش به دشت در دویدنم

منیژه را بگو که رستم زمان خبر کند
که از فشار فرقتت به چاه همچو بیژنم

ز (ساقی) شکسته دل، شراب عاشقی طلب
که گشته‌اند مِی‌کشان، خراب مِی کشیدنم

سید محمدرضا شمس (ساقی)
https://t.me/sagharkhial


(سبکبال)

این چهل روزه ز داغ تو چهل سال گذشت
نه چهل سال که چل قرن بر احوال گذشت

تو نبودی که ببینی ز غم رفتن تو.
هر دقیقه چقَدَر سخت به اطفال گذشت

زندگی با همه خوب و بد آن در گذر است
خرم آن دل که ازین راه ، سبکبال گذشت

دل به دنیا نتوان بست که از ملک جهان
پای پر آبله و حامل خلخال گذشت

مال دنیا ندهد سود که در آخر عمر
آنکه زر داشت به تن یا خز و متقال گذشت

زندگی همچو قطاری ست که بر ریل جهان
شاد و ناشاد و خوش اقبال و بد اقبال گذشت

اعتباری به جهان نیست کز این دار فنا
طفل و برنا و زن و مرد کهنسال گذشت

(ساقیا) دل مسپاری به جهان چون تو بسی
که در این دار فنا ، داشته آمال گذشت 

سید محمدرضا شمس (ساقی) 


(بیدار شو)

‌ای شاعر غافل شده از خویش بپاخیز
شمشیر قلم را پس از این تیز نما ، تیز
چل برگ بهاران شده چل قصه ی پاییز
آفت زده از باغ وطن ، تا سر جالیز

یعنی که رسیده ست تو را موسم پیکار

تا کی غزل و مرثیه و مدحیه گویی
در این همه تکرار مکرر چه بجویی؟
یک عمر سرودی فقط از سلسله مویی
در بند تغافل شده‌ای حبس و نگویی :

یک شعر که حرف دل خلقی‌ست گرفتار

از کرببلا گفتی و از حق نسرودی
گر با خبر از علت ایثار تو بودی
غافل ز ستمکاری اشرار نبودی
از گریه فقط گفتی و در خویش غنودی

گو از هدف خیزش آن خسرو ابرار

برگیر قلم را به کف و فکر دگر کن
با دیده ی دل بنگر و بر خلق نظر کن
بیرون بزن از مأمن آرام و خطر کن
این خاک مصیبت زده را زیر و زبر کن

بیرون بکش این خلق گرفتار ، از آوار

ما غرق فناییم به دریای تلاطم
تو محو خیالات به اوصاف توهم
خود را مشکن بر سر بازار ترحم
بشکن قلمی را که ندارد غم مردم

امروزه ندارد سخن پوچ خریدار

وقتی که نداری خبر از کوچه و برزن
هی دم زنی از روضه و تحریف مطنطن
گر هست تو را دغدغه ی مردم و میهن
از درد و غم و غصه بگو هم سخن من!

حق را بنما با قلم عدل ، پدیدار

کشور به فنا رفت و تو غافل ز کسانی
آتش زده بر خیمه ی این ملک ، گرانی
در خاک ادب ، بذر تجاهل ، نفشانی
بس کن ز غزل گفتن و کن پرده درانی

خود را نفروشی به درم بر سر بازار

از تاول ناسور تورم ، بگو امروز
از خوردن مایملک مردم بگو امروز
از درد و غم و رنج و تظلم بگو امروز
از مسلک تحقیر و تزاحم بگو امروز

هرگز نبود خلق بر این رنج ، سزاوار

از (ساقی) و از ساغر و از میکده گفتن
از عشق، سخن گفتن و از درد نگفتن
خرمهره ، به جای گهر عاطفه سفتن
هرگز نبود لایق تکرار و شنفتن

بیدار شو بیدار شو بیدار شو بیدار


سید محمدرضا شمس (ساقی)
https://t.me/sagharkhial 


(غزلی توفانی)

‌کوروش! افسوس درین مملکت ربانی
می‌زند گرگ : دم از مرتبت انسانی

‌عزت ملت ایران، شده پامال هوس
مُلکِ آبادِ تو شد دستخوش ویرانی

‌زهر بر کام همه ریخته و می‌نوشند
باده‌‌ای صاف‌ تر از آبِ روان، پنهانی

‌خیز و برخیز که این مُلک تو را میخو‌اهد
ای که در صدر شهان! سلسله می‌جنبانی

‌هم به گفتار و به پندار و به کردار نکو
جز تو هرگز نتوان یافت به هر دورانی

‌مکر و تزویر و ریاکاری و حاشا و دروغ
همه جمع است بر این بولهوسان جانی

‌یارب اکنون برسان مصلح غایب ز نظر
خلق گمراه ، رها کن ز شب ظلمانی

‌(ساقی!) از تودهٔ سالوس بجز ریب و ریا
چون ندیدم ، بسرودم غزلی توفانی‌

سید محمدرضا شمس (ساقی)
https://t.me/shamssaghi


اَلسّلامُ عَلَیْكَ یٰا عَليّ بْنِ موسَی الرّضاء ‌‌‌(عَلیْهِ آلاف تَحیَّة وَالثّناء)

(ضامن آهو)

آنکه در خاک خراسان، رتبتش والاستی
مرقد سلطان هشتم ، زاده ی موساستی

ضامن آهو امام هشتمین، شمس شموس
کز علوّ عزتش ـ آن بارگه ، بر پاستی

خاک درگاهش بُوَد بر اهل دل کحل بصر
بارگاهش قطعه‌ ای از جنة المأواستی

موسیِ عِمران ز انوارش گزد لب از عجب
کز شرف، انور ز طور سینه ی سیناستی

می‌کند اعجاز با لطف خداوند ودود
دست اعجازش فراتر از ید بیضاستی

بر تن درماندگان از هر نژاد و هر مرام
روح‌بخشِ دیگری چون حضرت عیساستی

پنجره فولاد جانسوزش بُوَد دارالشّفاء
ناامیدان را امید و شافی مرضاستی

بر طبیبان جهان استاد هفت اقلیم اوست
گرچه بقراط است یا که بوعلی سیناستی

خاک کوی عرش سایش سرمۀ چشم فلک
گنبد مینا ترازش ، قبّه ی کبراستی

صبحگاهان تا که خورشید از افق سر میزند
نور می‌گیرد از آن‌جا بعد از آن برخاستی

کفتران دایم به طوف گنبدش پروانه ‌سان
بال و پر، سایند گویی شمع بزم آراستی

خادمش دارد مقامی ارجمند و بی بدیل
چونکه عشق خادمش یک‌ عشق مادرزاستی

درگه حاجات خلق است و کند حاجت روا
هرکه دارد از سرِ جان، حاجت و درخواستی

آب سقاخانه ‌اش، گویی ز حوض کوثر است
باده ی نابی که بی‌شک (ساقی) اش آقاستی

من به قدر درک خود شعری سرودم کن قبول
گرچه شعرم قطره‌ ای ناچیز، از دریاستی

سید محمدرضا شمس (ساقی)
https://t.me/shamssaghi


(اَلسَّلامُ عَلَیْكَ یٰا عَلي بْنِ موسَی الرّضاء)

از شرار کینه ، آتش زد به نخل پیکرت

ریخت تا زهر جفا مأمون دون در ساغرت

گرد ظلمت بر فراز آسمان پبچیده است

از همان دم که عبایت را کشیدی بر سرت

سید محمدرضا شمس (ساقی)
https://t.me/shamssaghi


(شمس هشتم)

عبا بر روی سر دارد کسی که شمس هشتم بود
دلش آتش ، ولی لب‌هاش گلدان تبسم بود
فتاد از پا به دست آنکه میخواندش ولیعهدش
ولی عهدی که جام شوکرانش با تحکم بود.

که باید نوشی این جامی که می‌باشد سرانجامت!

ولیعهدت به دستت کشته شد ای حاکم ظالم!
چو تدبیرت غلط از کار ، در آمد شدی نادم
کشیدی نقشه ی شومی برای آن امامی که.
خودت را رهرو او خواندی ای بدتر ز بِن ملجم!

چگونه رهروی هستی که در دل نیست اسلامت؟!

ولایت‌عهدی از آغاز اگرچه آشکارا بود
خصوصا بر امامی که به افکار تو دانا بود
برای مردمی که غافل از ریب و ریا بودند
مسلّم گشت این پیمان که عهدی نامدارا بود

چنین عهدی از اول بود تار و پودی از دامت!

امام هشتمین! چون هفتمین خورشید عالمتاب
که در زندان هارون شد شهید و شیعه شد بی‌تاب
شهید جور مأمون چون که گردیدی به خاک توس
شده توس از قدومت قبله گاه خلق، چون محراب

زند خورشید، سر در هر سحر ، از مشرق بامت

حریم انورت حج فقیران است آقا جان!
پناه عالمی و قلب ایران است آقا جان!
تویی (ساقی) و ما دردی کشان کوی دلجویت
که مست کوی تو چون من فراوان است آقا جان!

درخشد بر فراز بام ایران تا ابد نامت!

سید محمدرضا شمس (ساقی)
https://t.me/shamssaghi


(نخل همت)‌ ‌دم زند گر مدعی با عقل زایل بیشتر می‌زند بر ادعایش ، مُهر باطل بیشتر‌ ‌آنکه می‌لافد که حلّال مسائل گشته است بی‌گمان مانده‌ ست در حل مسائل بیشتر‌ ‌طبل تو خالی اگر چه پرصدا باشد ولی تشت رسوایی ز بام افتد ز جاهل بیشتر‌ ‌هر دلیلی را بوَد مدلول ، اما بی ‌گمان اهل منطق مانده در بند دلایل بیشتر‌ ‌درک خوب و بد ندارد آنکه باشد کوردل پای نابینا روَد هر گاه در گِل بیشتر‌ ‌آنکه حرمت بشکند در جمع اهل معرفت حرمت خود را شکسته صد مقابل بیشتر‌ ‌خاکساری حاصل
(ویرانی) چهـره ی میهن ز ویـرانـی ، غبـار غــم گرفته هر که را ‌بینی درین ویران‌سرا مــاتــم گرفته سینه مالامال درد است و تنفس سخت گشته بغض راه سـیـنه های خسته را محکــم گرفته سید محمدرضا شمس (ساقی)
تقدیم به شهدای مدافع سلامت) بـا بـردبــاری و تــلاش و اسـتقامت گشتی شهید عشق ، در راه سلامت ****** ‌هست پاداشت بهشت ایزدی در روز ای‌ که در راه سلامت، جان شیرین داده‌ای‌ ‌ سید محمدرضا شمس (ساقی )
(می‌آید برون) اهل سیرت ، با حجاب ناب می آید برون اهل صورت ، عاری از آداب می آید برون تا نماید دلبری ، بر دیده های بلهوس گاه حتی با لباس خو‌اب می آید برون فصل گرما چکمه پوشد تا کند جلب نظر در زمستان پای بی جوراب می آید برون چون ندارد مشتری و هست بازارش کساد خود بدون بانگِ دق الباب می آید برون تا کند جادو ، جوانان عزَب را با نگاه. با طلسم و رمل و اسطرلاب می آید برون حسن صورت را یقیناً حاجت مشّاطه نیست زشت رو ، با وسمه و سرخاب می آید برون چون ندارد جلوه،
( اَرگِ دل ) در همه_شهر ، لبی چون لبِ خندان تو نیست کس چو این سوخته دل واله و حیران تو نیست از تماشاگهِ رخساره ی تو ـ دانستم. دلربا تر ز لبِ لعلِ بدخشان تو نیست برق چشمان تو ـ چشمان مرا روشن کرد ماه حتی به فروزانی چشمان تو نیست باز کن طبله ی گیسوی و دل‌آرایی کن که فریباتر از آن زلف پریشان تو نیست گل رخسار تو را دیدم و دیدم به عیان باغِ رضوان به نظر چون گلِ مژگان تو نیست باغ رضوان و ترنج رخ و گیسوی بتان.
(دولت جاوید) بدون نرد ذلّت ، ساختم کاشانه ی خود را مبادا تا که بازم ، عزت مردانه ی خود را من این آزادگی‌ام را ، به دنیایی نمی‌بخشم اگر حتی دهم از کف ، سر فرزانه ی خود را مکن سودا به بازار خیانت طبع خود هرگز مده از کف به نانی ، کِلک آزادانه ی خود را لباس فقر ، سازد بی نیاز از کسوت شاهی که ادهم می‌گذارد افسر شاهانه ی خود را ستادم سروسان بر پا که همچون تاک از حاجت نسازم خم به زیر بار منّت ، شانه ی خود را ز گنج معرفت ، گر دولت جاوید میخواهی : ز نفس ، پنهان
(در رثای خسروِ آواز ، استاد شجریان) آوای عشق ، می‌شنویم از صدای تو وقتی به گوش‌مان برسد "ربنای" تو ای خسروِ ترانه و آوازه خوان عشق! هرکس که مدعی تو شد ، شد گدای تو نام و نوای توست ، پر آوازه تا ابد. کی می‌رسد کسی به زمانه به پای تو؟ گویی ز تار و پود حریر آفریده است حلقوم مخملین شده‌ات را ، خدای تو آرام و دلکش‌ست که در خواب می‌برد نرمین طنینِ زمزمه ی "لای لای" تو ای در نوای نای تو ، صوت فرشتگان! رفتی به عرش چونکه زمین نیست جای تو در اربعین سروَر و سالار

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها